سلام
خوبی؟
دیروز یه تیکه از خاطراتمو پیدا کردم... که خب مسلما مربوط به تو میشد... توو خیالم روزیو تصور میکنم که اونو میدمش بهت...ولی قبلش دوتا مطلب مهمو بهت میگم... یه سوال مهمو ازت میپرسم و بعدشم اون تیکه از خاطره رو میدمش بهت... و شاید بعدش بتونم فراموش کنم همه چیو... ولی از خیال میام بیرون...میدونم هرگز قرار نیس دوباره رودررو قرار بگیریم...میدونم اگه قرار باشه همینجوری ادامه پیدا کنه محاله دیگه راحت باهم حرف بزنیم... متنفرم از همه چی... از اینکه انقد دور شدیم که حتی حرفای ساده و الکی و بازیای معمولیمونم دیگه قرار نی ادامه داشته باشه... از آینده متنفرم و اینو با غرق شدن تو گذشته نشون میدم... از طرفی از خودم میپرسم، میرسه روزی که فراموش کنم و این حجم از تعلق داشتن فکر و روح و قلبم به تو رو کنار بذارم؟ ممکنه قلبم restart بشه؟ این اتفاق خوبه یا بد؟ باید همیچن چیزی رخ بده یا نه؟ اگه اره، اون کیه که میتونه همچین کاریو با قلب و روح و ذهنم انجام بده؟...
تو چیکار میکنی؟
من اصن کجای دنیای توأم؟
همه بهم میگن فک کردن ب تو بی نتیجه ترین کار دنیاس... ولی فایده نداره... شاید لازمه خودت اینو بگی تا مث همیشه نفوذ کلامت خاطرههای حک شده رو قلبمو ریز ریز کنه و منو از اسارتت خارج کنه¡
گند زدم توو این بلاگ... جوری ک دیگ هرگز نمیشه که نشونت بدمش...